نخستین دیدار؟ شاید حیاط دانشگاه تهران، شاید… و نخستین آشنایی؟ راستی اسمش چی بود؟
من پرسیدم، راستی اسمش چی بود؟ متعجب نیگام کردی، پایین و بالا کمان کشیدی … مکثی کردی و گفتی: “آتش خاموش”
-ولی انگار هرگز آتش نبوده، خیلی ساده بود، مثل انشاها و دفتر خاطرات دختر پسر مدرسهایهای مدارس راهنمایی و دبیرستان… میدونین اونوقتا… کارها جدیتر بودن!
سراپام رو ورانداز کردی ، آرام و شمرده دراومدی: میدونین، کارای نوجونیها بودن، هنوز مونده بود بتونم تو مردم و تو مجالس و تو جامعه خودم باشم… یعنی راستش… اصلا، اصلا نرفته بودم، ندیده بودم! همهاش خونهی بابا و مدرسه و دانشگاه و کتاب و دفتر و کتاب و دفتر و … آتش خاموش حاصل اون دوره بود.
و … دیدار دوممون، در شهری چون بهشت بود، چاپ دومش بود، سال ۵۴ دم سردر دانشگاه. شما در محاصرهی چهار پنج نفر از دختر دانشجوهاتون بودین، از روبهروم میومدین و … ناگهان نیگاهامون برای لحظهای توهم گره خورد. سراپام رو ورانداز کردین و تکانی خوردین. فهمیدم بخاطر آوردین منو. ایستادم و ضمن یک سلام ساده، بی معطلی گفتم:
چندونم بهشت بهشت نبود، یک هوا بهتر از شهر خاموش!
ایستادید، شالی را که سر و شانهها را خوب پوشانده بود محکم تر کردید و در اومدین:
-دیگه قبول ندارم، “شهری چون بهشت” واقعا میارزه، لایقشه!! بیشترشونو از واقعیت گرفتم!
این دیگه اعتماد به نفس نیست… بعد از یک مکث کوتاه: این اعتماد به سقفه! مواظب باشین از این سقف طنابی آویزون نباشه …
-اگه این قد دستکم گرفتین، بذار این طناب و صد طناب دیگه هم آویزون باشه…
حرف رو ربودم: پس به جا آوردین؟ حافظیه و اون بحث آتش خاموش …
-مگه میشه فراموش کرد؟ دنیای دیگری ندارم، همه زندگیم بعد از اون غروب جانکاه … فقط همیناس: داستان، رمان، کتاب، همین برخوردها و گفتگوها و همین دوستان اهل قلم…
نمیدانم چند سال بعد و چه سالی بود! کی؟ کدامین روز از کدامین ماه و سال… کلاسهای داستاننویسی آقای گلشیری. تازه فارغ شده بودین از یک… راستی جدل بود یا جدال؟ رزم نقش با نقاش یا هماورد نقاش با نقش؟ من که رسیدم حرفاتون تموم شده بود، کلاس تازه شروعش بود، وقت داشتیم حسابی چک و چانه را گرم کنیم!
اون آخرای کلاس، چند متری دور از دوستان و کارگاه، نشستیم و …چند لحظهای از این شاخ به اون شاخ پریدن و صحبتهای پراکنده و … ناگهان پرسیدی: کاکو… ریویرا یادته؟ چهل و شش، چهل و هفت بود، آره ؟
تکانی تند میخورم، یک برق گرفتگی: خدایا، خدایا(در دل) چه حافظهای؟ چهل، چهل و چند سال پیشتر… دیداری کوتاه مثل یک خواب و خیال، یک رویا… خداااا چطور یادشون مونده؟ دم در ریویرا، با “جلال” بودند. یک سلام و دو سه دقیقه گفتگو از غرب زدگی و”به کی سلام کنم”؟
آهی میکشم: خدااا، چه حافظهای دارین؟ یادشون به خیر، با جلال زندگیتون بودین، دروغ چرا!! گاهی به خودم میگم اگه غروب نمی کرد… اگه میموند و به این دور و انقلاب میرسید، شمس غروب کردهی دومی نمی شد؟ حیف بود… شمس شدن جلال حیف بود …
حرف را از دهنم میقاپی و بی معطلی: اینطور فکر می کنی؟ منو خوب می شناسی، اما اونو اصلا نشناختیش…افسوس، اصلا نشناختیش … ببینید زری، یوسفش رو بهتر از هر کسی می شناسه … زری یوسفش رو با شناخت کامل انتخاب کرده بود …
-اجازه … میدونین اشارهام به چیه؟ میدونین ترسم از چیه؟ اون موضعگیریهای ( غرب زدگی)، اون حرفای( روشنفکران) … اون مصاحبههای بعد از انقلاب شمس…
-مصاحبهی من چی؟ خودتون که خونده بودین، حرفش رو زدیم که…هرچی گفتم هنوز پاش ایستادم، برای همیشهم پاش ایستادم. میدونین، یار اگه بود، یوسفم اگه بود، فدایی این مردم بود …خاطر جمع … جلال اگه میموند، تو هر دور و زمونهای فدایی مردمش بود…
کی بود؟ ۷۶ یا ۷۷ ؟ دورهی آقای خاتمی، تجمع حیاط دانشگاه تهران. با دیدنم یکهای خورد، بازوی راستم را گرفت و: چرا اینجا ایستادهایم؟ خستهم کاکو … سه چهار ساعته برای بچهها رو منبر رفتهم … تشنهم … گشنهم …بریم یه چیزی بخوریم، بریم خونه …
-نه … نه …نمیتونم جان خانم دکتر… یعنی وقتش رو ندارم. به خدا یه ربع دیگه باید امیرکبیر باشم، پیش حاج شریف، می شناسیش که!
امیرکبیر؟ حاج شریف؟ خیره ایشالله … چاپ کتاب؟ مبارکه … چاپ کتاب؟ مبارکه… چاپ کتاب؟
-اره … ایشالله یه رمان، رمان اولم.
یه رمان؟ پس چرا پیش از چاپ نیاوردی ببینمش، میخوندمش، نقدی، نظری …
-نمی تونستین بخونینش، حالی نمیشدین، درکش نمیکردین!
باریکالا… چشم ما روشن … بعد از هفتاد هشتاد سال عمر، رمان این یک وجب بچه رو درکش نمی کردم؟ فلسفهی محض بود؟ نقد دیالکتیکی عقل محض یا عقل مدرن؟ خیلی سنگینتر، مشکلتر؟
بخدا… خیلی سنگینتر و مشکلتر … میدونین کوردیه … به زبون کوردی نوشته شده … دهانش نیمه باز می ماند، انگار هرگز مرا ندیده، سراپایم را براندازی می کند، برقی در چشمانش میدرخشد. حتما برق شادمانی و رضایت بود! دم میگیرد: شکر شکر… پس کتاب بر کوه پیروز شد ؟
-شما فارسا رو جون به جونتون کنن، باز همینید. تمامیتخواه، همه چیز خلاصه در شما، اون دید قدیمی کوه و کورد!!! چشمها رو بشورین دیگه … خودتون که میدونین ما همیشه کتابو خواستهایم، کوه به ما تحمیل شده. لبی میگزد و ساکت می ماند. کنار تنهی درختی، در سایه سار خنک برگهای بید کهنسالی ایستادهایم، کم کم آفتاب خندهای همهی صورتش آتش را فرا می گیرد، یک خوشحالی همهی وجودش را در خود می گیرد. به چشمانش خیره می شوم و : به خدا یک مادر واقعی، دلسوز و مهربان، میدونم خوشحال از برگ و بار یکی از درختا!
از خود می پرسم: دیدار آخر کی بود؟ روزش؟ ماهاش؟ سالش؟ شاید در جزیره بود، جزیره سرگردانی! از خودش میپرسم: راستی… کی بود؟ تو جزیره سرگردانی.
پیر شدهای کاکوام، پیر شده و حافظه و ذهن و یاد و یادگارانت قاطی پاتی شده، آخرین دیدارمون با ساربون بود… حالا میدونی کدوم ساربون؟
-چندونام پیر نشدم، ساربون سرگردون. اما یه حرف، جزیره سرگردانی رو که دیدم فکر کردم خیلی به راست راست می رید؟ اخه هستی انتخابش رو که کرد، رفت و شد همدم سلیم…
زود قضاوت کردی کاکو، باید دست نگه داری تا ساربون رم میخونی و میشناسی، بعدش قضاوت کنین، اخه اونجا دیگه کارا و حساب کتابا یه کاسه شده و جهتگیری پایانی معلوم شده، میدونین در ساربون هستی از سلیم بریده و همدم و یار غار مراد میشه. تازه اگه بیشتر دقت کنیم شاید با هم نزدیکتر بشیم، یعنی بهتر که بگم من به شما، به کوردا نزدیکتر شدهم. میدونین پسزمینهی سووشون و ساربون هر دو اشارات و سنبلهای دون و دونادون خودنمایی می کنند. دونادون رو که خودتون بهتر می دونین امروزه روز فقط در میان هندوان و کوردها باقی مونده، ولی من باورش دارم، به نوعی! کتاب آقای گلشیری رو خوندین: “جدال نقش با نقاش” ص ۱۷۴و ۱۷۵- از دونادون مفصل صحبت کردم ، گفتم که : به نوعی، به یک معنی قبولش دارم. شما که خودتون یک کتاب و چندین داستان کوتاه در این مقوله دارین. خوشحالم، این یه نزدیکیه روحی خوبیه.
دکتر برای من تازهست این حرفا، قبلا از طرف شما صحبتش نبود، تو آتش خاموش، شهری چون بهشت، به کی سلام کنم، تو نشست و برخاستها… اصلا صحبتش رو نمیکردین. برام یک مقدار ناگهانی بود. تو سووشون چی؟ چراغی، رمزی، اشارهای.
نمیدونم کاکو، شاید با شما صحبتش پیش نیودمده ، اصلا از کودکیام همچنین عواطف و افکار و احساساتی رو داشتم، شایدم تو ناخودآگاهم همیشه بوده، یونگ فروید چی میگن؟ در خود ناهوشیار، مخصوصا اون خود ناهوشیار جمعی، قبیلهای. اصلا گاهی یه فکری، یه کاری، یه کسی… در افکارم، خیالاتم، در برابرم علم میشه… برای بار اول، بی سابقهی عینی و ملموس قبلی، ولی قویا احساس میکنم که فکر، این آدما و اینکار برام تازه نیستن، بار اول نیست پیدا شدن، برام آشنا هستن!! خیلی آشنا، ولی کی؟ کجا دیدمشون؟ شاهد و یاد عینی و زنده ندارم، این یه دونه، یه دونادون کاکو…
-میدونین دکتر، تو عقاید کهن کوردی – ایرانی – شرقی، خصوصا در بین کوردا، فارسا، هندیا این حرفا بدو عقاید بوده و هست. خودتون که اشاره کردین یه آیهی روز پنجاه هزار سال و شرح دادین، همون صفحات جدال نقش با نقاش … ولی خوب این افکار پراکنده و متنوع و جور وا جوریه. رنگارنگ و چند معنائیه، چندتا شرح و تفسیر داره. اما … خوب که فکر کنی، دقیق و عمیق و علمی که تو نخش بری، همهش از یک آبشخوره ، همهش شاخ و برگ یک درخته… منم خوشحالم که در این نکته و نقطه به هم نزدیکتریم!!
گوشیم زنگ میخورد، برمیدارم : سلام… حال شریف؟ آقای مهتدی؟ خوشحالم، درباره دکتر سیمین دانشور؟ برای شماره آینده مجله بوکان؟ براشون فایل می زنید؟ تصادفا من دیدارهای مکتوبی و به شکل داستان دارم دربارهشون می نویسم… اگه تمام کنم و برسم، چشم!
کاکو این یه دونه، یک یاد و دیدار در چند ثانیه، یک داستان و دهها خاطره و حرف و مقوله و درست در این موقع این زنگ و این صحبت و این فایل و این تماس از شما … این یه دونه … باقی … بقای شما!